صفحه در حال بارگذاری است! لطفا کمی صبر کنید...
کجائید ای سبکبالان عاشق
|
هادی ( دوشنبه 87/7/15 :: ساعت 3:21 عصر )
عجیب دلتنگ صدای حزن آلود سید مرتضی آوینی شده ام. قطعه 29، دلم هوای سرداران شهید در قطعه ی 44 را می کند، بغض در میان کویر تفتیده گلوی من، چون ساقه ای می شکند. تنها قطعه شهدای گمنام و مزار شهید گمنام است که می تواند آرام بخش من باشد. دلم هوای قطعه شهدای انقلاب را می کند، آنان که در امتحان جانبازی، «شاگرد اول» شدند، شاید اگر نبودند مجالی برای هنرآفرینی دیگران باقی نمی ماند! چه بیرحمانه، تازیانه غفلت ما را می خورند و شاید ما تازیانه غفلت خویش را ...... آیا شده است آن زمان که روی داغی آسفالتهای خیابان راه می رویم، گرمای خون لاله های سرزمینمان را حس کنیم؟! شاید درهمین نقطه خیابان جوانی بر زمین افتاد، تا درخت انقلاب بال و پر بگیرد. و حس غریبی مرا به راه رفتن درفضای بهشت زهرا می کشاند، قطعه های شهدا سنگ قبر معمولی نیست که بیایی و بنشینی و فاتحه ای بخوانی و بروی.... اینجا زنده است، زنده و زنده تر از همیشه! اگر خوب بنگری، تازه اینجا که می آیی، می فهمی که شهر، قبرستان ما انسانهاست!
عجیب دلتنگ صدای حزن آلود سید مرتضی آوینی شده ام. قطعه 29، مینشینم چون شاگردی که به استاد درس پس می دهد، نمی دانم چه می گویم، اما این را خوب می دانم که نگاه نافذ و عمیق عکس روی سنگ قبرش خاموشم می کند. حالا او می گوید و صدایش نه در ذهن من، که در همه تاریخ تکراری می شود. «ما از این موهبت برخوردار بودیم که انسان دیدیم، ما یافتیم آنچه را که دیگران نیافتند، ما همه افق های معمنوی انسانیت را در شهدا تجربه کردیم. ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثل می یابد؛ عشق را هم، امید را هم ... و همه آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیده اند، ما به چشم دیدیم... ما معنای جهاد اکبر و اصغر را درک کردیم. ما فرشتگان را دیدیم که چه سان عروج نزول دارند. ما عرش را دیدیم... ما در رکاب اماما حسین جنگیدیم. ما بی وفایی کوفیان را جبران کردیم... اشک هایم را پاک میکنم تازه آدم هایی را می بینم که مانند من نشته اند و خدا می داند که چه چیز را مرور می کنند، بر می خیزم. صدای گریه مادر شهیدی توجهم را جلب می کند، می دانی چه می گوید؟! به خدا که بعد از این همه سال، خاطرات با تمام جزئیاتش را، آنچنان با تب و تاب برای پسر مرور می کند که سنگ هم باشی آب می شوی!... می گوید: «مادرجان! هنوز هم از دوریت مثل همان روزهای شهادت دلتنگم و اشک می ریزم، اما می دانی چه وقت؟! آن زمان که برای شستن ظرف ها شیر آب را باز می کنم و صدای هق هق گریه ام، در صدای آب گم می شود،مبادا پدرت بفهمد که من هنوز هم دلتنگ توام!» بغض در میان کویر تفتیده گلوی من، چون ساقه ای می شکند. تنها قطعه شهدای گمنام و مزار شهید گمنام است که می تواند آرام بخش من باشد. اینجا سخنورانی بی صدا غنوده اند که جاودانه ترین سروده ها را که هیچ شاعری نگفته است به گوش آسمان زمزمه می کند. اینجا بوی غریبی می دهد، حدیث غربت و گمنامی در زمین، اما آشنایی با آسمانیان است! گویی پرچم مزارشان به سوی تربت گمنام مدینه می وزد. آخر آنان در گمنامی و بی نشانی به بانوی بی نشان عالم اقتدا کرده اند. دلم هوای سرداران شهید در قطعه ی 44 را می کند، ستارگانی که می شود راه را، با آنان پیدا کرد. ستارگانی چون شهیدهمت، بروجردی، باقری و کریمی به سراغشان می روم، پرچم سه رنگ زیبای سرزمینم بر مزار شهیدچمران چقدر زیبا جلوه گری می کند. بی اختیار به یاد خاطره همسر ایشان می افتم که می گفت: چند هفته بعد از شهادت چمران، ایشان را در خواب دیدیم که به من می گفت، راضی نیستم که مزارم سنگ قبر داشته باشد، من سادگی را انتخاب کرده ام، بروید و سنگ قبر مزارم را بردارید! شاید او می دانست، زمینیان بعد از او چه بیرحمانه در جنگال زیاده خواهی مادی، غوطه ور خواهند شد. مگر نه این است که شهید، شاهد بر اعمال ماست! | |||||
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ |
|||||
|